گنجور

 
عطار

در بر شیخی سگی می‌شد پلید

شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید

سایلی گفت ای بزرگ پاکباز

چون نکردی زین سگ آخر احتراز

گفت این سگ ظاهری دارد پلید

هست آن در باطن من ناپدید

آنچ او را هست بر ظاهر عیان

این دگر را هست در باطن نهان

چون درون من چو بیرون سگست

چون گریزم زو که با من هم تگ است

گر پلیدی درونت اندکیست

صد نجس بینی که این خود زان یکیست

گرچه اندک چیزت آمد بند راه

چه به کوهی بازمانی چه به کاه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode