گنجور

 
عطار

آن عزیزی گفت فردا ذوالجلال

گر کند در دشت حشر از من سؤال

کای فرو مانده چه آوردی ز راه

گویم از زندان چه آرند ای اله

غرق ادبارم ز زندان آمده

پای و سر گم کرده حیران آمده

باد در کف خاک درگاه توم

بنده و زندانی راه توم

روی آن دارد که نفروشی مرا

خلعتی از فضل درپوشی مرا

زین همه آلودگی پاکم بری

در مسلمانی فرو خاکم بری

چون نهان گردد تنم در خاک و خشت

بگذری از هرچ کردم خوب و زشت

آفریدن رایگانم چون رواست

رایگانم گر بیامرزی سزاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode