گنجور

 
عطار

چنین نقلست کایّوب پیمبر

که عمری در بلائی بود مضطر

هم از گرگان دنیا رنج دیده

هم از کِرمان بسی سختی کشیده

درآمد جبرئیل و گفت ای پاک

چه می‌باشی، بنال از جان غمناک

که گر باشد ترا هر دم هلاکی

ازان حق را نباشد هیچ باکی

اگر عمری صبوری پیش آری

نهٔ حق گر صبوری بیش داری

چنان تقدیر گردانست پرگار

زوَی کس نیست یک نقطه خبردار

نه دل از دل خبر دارد نه جان هم

ولی کاری روان بی این و آن هم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode