تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است
در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
در عشق درد خود را هرگز کران نبینی
زیرا که عشق جانان دریای بیکران است
تا چند جویی آخر از جان نشان جانان
در باز جان و دل را کین راه بی نشان است
تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی
گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است
هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد
لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است
اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز
یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است
رند شراب خواره، چون مست مست گردد
گوید که هر دو عالم در حکم من روان است
لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی
حالی خجل بماند داند که نه چنان است
عطار مست عشقی از عشق چند لافی
گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
هر قطرهای از این بحر دریای بیکران است
در چشم ما نظر کن بنگر که عین آن است
هر آینه که بینی تمثال او نماید
آئینه این چنین بود تمثال آن چنان است
زنده دلان عالم دارند حیاتی از وی
[...]
از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را
هر چند سجده ما بیرون آستان است
در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد
[...]
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.