گنجور

 
عطار

درد دل را دوا نمی‌دانم

گم شدم سر ز پا نمی‌دانم

از می نیستی چنان مستم

که صواب از خطا نمی‌دانم

چند از من کنی سؤال که من

درد را از دوا نمی‌دانم

حل این مشکلم که افتادست

در خلا و ملا نمی‌دانم

به چه داد و ستد کنم با خلق

که قبول از عطا نمی‌دانم

هرچه از ماه تا به ماهی هست

هیچ از خود جدا نمی‌دانم

وانچه در اصل و فرع جمله تویی

یا منم جمله یا نمی‌دانم

گر یک است این همه یکی بگذار

که عدد را قفا نمی‌دانم

ور یکی نی و صد هزار است این

صد و یک من چرا نمی‌دانم

حیرتم کشت و من درین حیرت

ره به کار خدا نمی‌دانم

چشم دل را که نفس پردهٔ اوست

در جهان توتیا نمی‌دانم

آنچه عطار در پی آن رفت

این زمان هیچ جا نمی‌دانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode