گنجور

 
عطار

اگر عشقت به جای جان ندارم

به زلف کافرت ایمان ندارم

چو گفتی ننگ می‌داری ز عشقم

که من معشوق اینم کان ندارم

اگر جانم بخواهد شد ز عشقت

غم عشق تورا فرمان ندارم

تو گفتی رو مکن در من نگاهی

که خوبی دارم و پیمان ندارم

من سرگشته چون فرمان نبردم

از آن بر نیک و بد فرمان ندارم

چو خود کردم به جان خویشتن بد

چرا بر خویشتن تاوان ندارم

کنون ناکام تن در دام دادم

که من خود کرده را درمان ندارم

چو هرکس بوسه‌ای یابند از تو

من بیچاره آخر جان ندارم

بده عطار را یک بوسه بی زر

که زر دارم ولی چندان ندارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode