گنجور

 
عطار

شنودم من که بودست اوستادی

که خر گم کرده را آواز دادی

چو کرد این کار سال شصت و هفتاد

پس هفتاد و یک در نزع افتاد

چو عزرائیلش اندر پرده آمد

مگر پنداشت خر گم کرده آمد

بجست از جای بودش روزنی پیش

برون کرد از در روزن سر خویش

زبان بگشاد کای یاران که هستید

خری باجل که دید اینجا فرستید

عزیزا هر که دلال خری راست

خری زیست و خری مرد و خری خاست

چو عیسی زنده میر ای زندهء پاک

که تا چون خر نمیری در گوی خاک

دو بیماریست جانت را و تن را

ز هر دو دور گردان خویشتن را

ز بیماری تن مرگت رهاند

به بیماری جان مرگت رساند

برو زین هر دو بیماری جدا شو

و یا گردآب چندینی بلا شو

تو رنجوری و رنجت آز دنیاست

که رنجوری مادرزاد عقبیست

اگر اینجا نگردد از تو آن دور

بمانی از کمال جاودان دور

چو در دنیا بمردن اوفتادی

یقین می‌دان که در عقبی بزادی

بدنیا در به مرگ افتادن تست

به عقبی در بمردن، زادن تست

چو اینجا مردی آنجا زادی ای دوست

سخن را باز کردم پیش تو پوست

خوشی این جهان خواری آنجاست

هوا و حرص بیماری آنجاست

به وقت مرگ جهدی کن به اکراه

که بیماریت نبود با تو همراه

اگر اینجا نه مرد کار آیی

به عقبی کودکی بیمار آیی

کسی کاینجا ز مادر کور زاید

دو چشم او به عقبی کی گشاید

کسی کو کور عقبی داشت جان را

چو کور این جهانست آن جهان را

ازینجا برد باید چشم روشن

وگر چشمی بود چون چشم سوزن

اگر با خود بری یک ذره نوری

بود ز آن نور خورشیدت حضوری

اگر یک ذره نورت گشت همراه

بقدر آن شوی ز اسرار آگاه

وز آن پس نور تو بر می فزاید

در تو پهن تو بر می‌گشاید

به بسیاری برآید اندک تو

شود دانای بالغ کودک تو

چو باهم آید آن نور فراوان

شود آن جمله بر جان تو تاوان

نه چون ریگ زمین بسیار گردد

بهم پیوندد و کهسار گردد

وگر بی هیچ نوری مرده باشی

میان صد هزاران پرده باشی

بمانی چون پیازی پوست بر پوست

همی سوزی چو نبود مغزت ای دوست

ز بی مغزی چنان در سوز مانی

که می‌سوزی نه شب نه روز دانی

وگر مغزی بود در پوست با تو

درون مغز آید دوست با تو

اگر در پردهٔ دل مغز داری

دلی پرکار و کاری نغز داری

چو تخم مرغ دارد مغز پرده

در آتش همچو یخ گردد فسرده

به مغز اندر ندارد نار کاری

که ممکن نیست جز در پوست ناری

چو خواهی کرد بر آتش گذاره

ترا از مغز اندک نیست چاره

بباید اندکت گر نیست بسیار

بباید دانهٔ گر نیست خروار

چو اندک باشدت بسیار گردد

چو یک دانه بود خروار گردد

ز تو گر دانهٔ معنی برآید

از آن صد شاخ چو طوبی برآید

نمی‌بینی درختان سرافراز

که هر یک بیش تخمی نیست ز آغاز

ز خود غایب مشو در هیچ حالی

که تا هر ساعتی گیری کمالی

همی چندان که از خود می درآیی

ز زیر صورت خود می برآیی

نه در صورت به صد معنی گذشتی

از آنگه آمدی تا می‌گذشتی

در اول نطفهٔ گشتی هم اینجا

کنون از عرش بگذشتی هم اینجا

همانی تو که بودی لیک آنست

که این ساعت ترا از حق نشانست

نشانی نه هویدا نه نهانیست

نشانیست آنک عین بی‌نشانیست

چو از صورت برآیی در معانی

عیان گردد بچشم تو نشانی

ز صورت در گذر تا خاک گردی

که چون تو خاک گردی پاک گردی

کسی کو خاک گردد کل شود پاک

که اسرار دو عالم هست در خاک

ببین این جمله اسرار دگرگون

که سر می‌آورد از خاک بیرون

اگر نه خاک اصل پاک بودی

گل آدم کجا از خاک بودی

ولی با نفس سگ تا می‌نشینی

تو اسرار زمین هرگز نبینی

سگ نفس تو اندر زندگانی

برونست از نمکسار معانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode