گنجور

 
عطار

شبی خفت آن گدایی در تنوری

شهی را دید می‌شد در سموری

زمستان بود و سرما بود بسیار

گدا با شاه گفت ای شاه هشیار

تو گرچه بی‌خبر بودی ز سرما

فرا سرآمد این شب نیز بر ما

عزیزا در بن این دیر گردان

صبوری و قناعت کن چو مردان

به مردی صبر کن بر جای بنشین

به سر می در مدو وز پای بنشین

حکیمی در مثل رمزی نمودست

که صبر اندر همه کاری ستودست

همه خذلان مردم از شتابست

خرد را این سخن چون آفتابست

شتاب ازحرص دارد جان مردم

نگه کن حرص آدم بین و گندم

اگر نه حرص در دل راه دادی

کجا از جنت الماوی فتادی

ز آدم حرص میراثست ما را

درازا محنتا آشفته کارا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode