گنجور

 
عطار

یکی پرسید از آن مجنون پرغم

که رمزی بازگوی از خلق عالم

چنین گفتا که خلق این خرابه

همه هستند کالوی قرابه

بنادانی چو آن حجام استاد

دمی خوش می‌کشند از خون وزباد

سزد گر از جهان بسیار گویی

که خوش وقتیست کز وی راز جویی

سزد گر سینه پر آتش شوی زو

که در وقت گرستن خوش شوی زو

برو خوشی عالم سر فرو پوش

سخن در پردهٔ دل دار خاموش

به شادی از تو گر یک دم برآید

پی یک شادیت صد غم درآید

وصالی بی فراقی قسم کس نیست

که گل بی خار و شکر بی مگس نیست

جهان بی وفا نوری ندارد

دمی بی ماتمی سودی ندارد

اگر سیمیت بخشد سنگ باشد

وگر عذریت خواهد لنگ باشد

هزاران حرف ناکامی بخوانیم

که تا در عمر خودکامی برانیم

اگر کامیست در کام بلاییست

وگر گنجیست زیر اژدهاییست

اگر تختست بس نااستواریست

وگر عمرست بس ناپایداریست

جهان بی وفا جای سپنج است

ز مرکز تا محیط اندوه و رنج است

نمی‌دانم کسی را بی غمی من

که تا دستی درو مالم دمی من

چو هست و نیز می‌آید غم و بار

نه ونیزم همی آید غم کار

اگر آدم نخوردی گندمی را

کجا بودی جوی غم مردمی را

به سیصد سال آدم مانده غم ناک

ز بهر گندمی خون ریخت بر خاک

پدر او بود و اصل او بود ما را

به یک گندم هدف شد صد بلا را

اگر تو لقمه‌ای خواهی به شادی

محالست این که از آدم بزادی

چو او را گندمی بی صد بلا نیست

ترا هم لقمهٔ بی غم روانیست

برو تن در غم بارگران ده

بسی جان کن چو جان خواهند جان ده

نمی‌بینم ترا آن مردی و زور

که بر گردون روی نارفته با گور

اگر زیر و زبر گردانی افلاک

نمی‌آرد کسی یاد از کفی خاک

چه خیزد از تو ای افتاده در دام

صبوری کن صبوری و بیارام

که گفتت کآتشی درخویشتن زن

مکن خاک از سر خود باز تن زن

برو گر عاقلی نظارگی باش

وگر دیوانه‌ای یک بارگی باش

چو مقصودی نمی‌بینی ازین تو

چنین تا کی زنی سر بر زمین تو

مزن سر بر زمین ای مرد غمناک

که سر بر خشت خواهی بود در خاک

مزن بر روی این گردون ناساز

که هم گردون بروی تو زند باز

چخیدن هم چو آتش کی بود سود

که بیرون آید از هر روزن این دود

نچخ چندین چو ناکام اوفتادی

فرو ده تن چو در دام اوفتادی

جگرخواری دل مست جگرخوار

که کس را برنیامد بی جگر کار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode