گنجور

 
اسدی توسی

چو ده روز رفتند ره کم و بیش

جزیری دگر خرم آمد به پیش

ز هر گوشه صد میل بیشه به هم

چه رمح و چه صندل چه عود و بقم

همه مردمش پاک برنا و پیر

به دیده چو خون و به چهره چو قیر

سَرِ بینی هر یک انداخته

بسفته درو حلقها ساخته

دل ِ پهلوان گشت از آن بد گمان

ز ملاح پرسید هم در زمان

که این بد بدیشان چه بدخواه کرد

کشان سفت بینی و کوتاه کرد

اگر تافتند این بزرگان ز راه

ز خردانش باری چه آمد گناه

بخندید ملاح و گفت از نخست

چنین آمد آیین ایشان دُرست

به فرزند ازین گونه مادر کند

کش آرایش زر و زیور کند

همان هفته بُرّد که جان آیدش

بسنبد به گوهر بیارایدش

ازین گر ترا جای بخشایشست

به نزدیک ایشان از آرایشست

شنیدم ز دانای فرهنگ دوست

که زی هر کس آیین شهرش نکوست

بگشت آن همه کوه و بیشه سپاه

شگفتی بسی بُد به هر جایگاه

چه از کان ارزیز وز سیم و زر

چه ز الماس وز گونه گونه گهر

پراکنده سیماب در هر مغاک

چه در بوته بگداخته سیم پاک

بد از کهربا زرد گوهر در آب

درخشنده چون در سپهر آفتاب

هم از جوز هندی فراوان درخت

جهان کرده پر بانگشان باد سخت

که بر شاخشان مرد اگر صدهزار

شدندی نبودی یکی آشکار

از آن بوم و بر هر چشان رای بود

ببردند و رفتند از آن جای زود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode