گنجور

 
اسدی توسی

جزیری پر از بیشها بود و غیش

به بالا و پهنا دو صد میل بیش

فروان درو شهر و بی مر سپاه

یکی شاه با فرّ و با دستگاه

چو آن شه ز مهراج وز پهلوان

خبر یافت شد شاد و روشن روان

ز نزل و علف هر چه بایست ساز

بفرمود و شد با سپه پیشباز

یکی هفته شان داشت مهمان خویش

کمر بسته روز وشب استاده پیش

به هر بزم چندان گهر برفرشاند

که مهراج و گرشاسب خیره بماند

ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج

کز آن ماند دریا وکشتی به رنج

ز کافور وز عنبر وعود تر

ز دینار و یاقوت و دُرّ و گهر

ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت

ز زربفت فرش و ز مرجان درخت

ز ترگ و ز شمشیر وز درع نیز

همیدون طرایف ز هر گونه چیز

دگر داد چندان به ایرانیان

که گفتن به صد سال نتوانی آن

وز آنجای خرّم دل و راهجوی

به سوی جزیری نهادند روی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode