گنجور

 
اسدی توسی

سپهدار از آنجا بشد با گروه

همی آب جست اندر آن گرد کوه

چو آمد بیابان یکی کازه دید

روان آب و مرغی خوش و تازه دید

در آن سایه بنشست و شد ز آب سیر

سر و تن بشست و بر آسود دیر

برهمن یکی پیرخمیده پشت

برآمد ز کازه عصایی به مشت

ز پیریش لاله شده کاه برگ

ز بس عمرش از وی سته مانده مرگ

به نزد سپهدار بنشست شاد

به رومی زبان آفرین کرد یاد

پژوهش کنان پهلوان بلند

چه مردی بدو گفت و سال تو چند

تو تنها کست جفت و فرزند نی

پرستنده و خویش و پیوند نی

از این کوه بی بر چه داری به دست

چه خوشیت کایدر گزیدی نشست

بدو گفت سالم به نهصد رسید

دلم بودن از گیتی ایدر گزید

دل آنجا گراید که کامش رواست

خوش آنجاست گیتی که دل را هواست

بود جغد خرم به ویران زشت

چو بلبل به خوش باغ اردی بهشت

شب و روزم ایزد پرستیست راه

نشست این که و خورد و پوشش گیاه

گر از آدمی نیست خویشم کسی

دگر خویش و پیوند دارم بسی

خرد هست مادر مرا هش پدر

دل پاک هم جفت و دانش پسر

هنر خال و شایسته فرهنگ عم

ره داد و دین دو برادر به هم

هوا و حسد هر دو ام بنده اند

همان خشم و آزم پرستنده اند

بر این گونه ام بندگان اند و خویش

که کس ناردم هرگز آزار پیش

نی ام نیز تنها اگر بی کسم

که با من خدایست و یار او بسم

جهان را پرستی تو این نارواست

پرستش خدای جهان را سزاست

جهان جان گزایست و او جانفزای

جهان گم کنندست و او رهنمای

جهان جفت غم دارد او جفت ناز

جهان عمر کوته کند او دراز

اگر هیچ دشمن ترا نیست کس

جهان دشمن آشکارست بس

شد آگه جهان پهلوان ز آن سخن

که فرزانه رایست پیر کهن

همی خواست تا بنگرد راه راست

کش اندر سخن پایگه تا کجاست

بدو گفت کآی گنج فرهنگ و هوش

نه نیکو بود مرد دانا خموش

هر آن کاو نکو رای و دانا بود

نه زیبا بود گر نه گویا بود

چه مردم که گویا ندارد زبان

چه آراسته پیکر بی روان

نکو مرد از گفت خوبست و خوی

چو شاخ از گل و میوه باشد نکوی

کرا سوی دانش بود دسترس

ورا پایه تا دانش اوست بس

هرآن کس که نادان و بی رای و بن

نه در کار او سود و نی در سخن

درختیش دان خشک بی برگ و بر

که جز سوختن را نشاید دگر

بود مرد دانا درخت بهشت

مرو را خرد بیخ و پاکی سرشت

برش گونه گون دانش بی شمار

که چندش چنی کم نگردد ز بار

ز دانا سزد پرسش و جست و جوی

کسی کاو نداند نپرسند از اوی

نخستین سخنت از خرد بد کنون

بگو تاخرد چیست زی رهنمون

چنین پاسخ آراست داننده پیر

که روح ازخرد گشت دانش پذیر

تن ما جهانیست کوچک روان

ورا پادشا این گرانمایه جان

بجانست این تن ستاده به پای

چنان کاین جهان از توانا خدای

برون و اندرونش به دانش رهست

ز هرچ آن بود در جهان آگهست

روانش یکی نام و جان دیگرست

ولیکن درست او یکی گوهرست

نه جانست این گوهر و نه روان

که از بن خداوند اینست و آن

ولیکن چو دانستی اش راه راست

روان گرش خوانی و گر جان رواست

کنیفیست این تن که با رنگ و بوی

بدو هر چه بدهی بگنداند اوی

در او جان ما چون یکی مستمند

میان کنیفی به زندان و بند

ندارد ز بن دادگر پادشا

کسی بی گنه را به زندان روا

پس این جان ما هست کرده ز پیش

کز اینسان به بندست در جسم خویش

دگر دشمنانندش از گونه گون

فراوان ز بیرون تن و اندرون

چه گرما و سرما از اندازه بیش

چه بد خوردنی‌ها نه بر جای خویش

درون تنش هم بسی دشمن اند

چه آنچ از وی آمد چه آنچ از تن اند

ز تن ساز طبعش شدن بی نوا

ازو خشم و حجت و رشک و هوا

دگر درد و بیماری گونه گون

چه مرگ و چه غمها ز دانش فزون

وی افتاده تنها درین بند تنگ

ز هر روی چندیش دشمن به جنگ

گهش جنگ ساز این و گاه آن دگر

میان اندرو با همه چاره گر

سرانجام هم گردد از جنگ سیر

بر او دشمنانش بباشند چیر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode