گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

اگر چرخ فلک باشد حریرم

ستاره سر بسر باشد دبیرم

هوا باشد دوات و شب سیاهی

حروف نامه برگ و ریگ و ماهی

نویسند این دبیران تا به محشر

امید و آرزوی من به دلبر

به جان تو که ننویسند نیمی

مرا جز هجر ننمایند بیمی

مرا خود با فراقت خواب ناید

وگر آید خیالت دَررُباید

چنان گشتم درین هجران که دشمن

ببخشاید همی چون دوست بر من

به گریه گه‌گهی دل را کنم خوش

همی آتش کشم گویی به آتش

نشانم گرد هر چیزی به گردی

کنم درمان هر دردی به دردی

من از هجران تو با غم نشسته

تو با بدخواه من خرم نشسته

بگرید چون ببیند دیدهٔ من

مهار دوست اندر دست دشمن

تو گویی آتشست این درد دوری

که خود چیزی نسوزد جز صبوری

نیابد خواب در گرما همه کس

در آتش چون شود راحت مرا بس

من آن سروم که هجران تو بَرکند

به کام دشمانان از پای بفگند

کنون آن کم تو دیدی سرو بالا

به بستر در فتاده گشته دو تا

همالانم چو مهر دل نمایند

مرا گه‌گه بپرسیدن درآیند

اگرچه گرد بالینم نشینند

چنانم از نزاری کم نبینند

به طنازی همی گویند هر بار

مگر بیمار ما رفته‌ست به‌شکار

تنم را آرزومندی چنان کرد

که از دیدار بیننده نهان کرد

به ناله می‌بدانستند حالم

کنون نتوانم از سستی که نالم

اگر مرگ آید و سالی نشیند

به جان تو که شخص من نبیند

به هجر اندر همین یک سود بینم

که از مرگ ایمنم تا من چنینم

مرا اندوه چون کهسار گشته‌ست

ره صبرم برو دشوار گشته‌ست

مبادا هرگز از دردم رهایی

اگر من صبر دارم در جدایی

شکیبایی در آن دل چون بماند

که جز سوزنده دوزخ را نماند

دلی کاو شد تهی از خون خود نیز

درو آرام چون گیرد دگر چیز

دروغست آنکه جان در تن ز خونست

مرا خون نیست جانم مانده چونست

نگارا تا تو بودی در بر من

تنم چون شاخ بود و گل بر من

سزد گر بی تو می‌سوزم بر آذر

که خود سوزد همه کس شاخ بی بر

تو تا رفتی برفت از من همه کام

نه دیدارت همی یابم نه آرام

جدا شد کام من تا تو جدایی

نیاید باز تا تو بازنایی

بیاشفته‌ست با من روزگارم

تو گویی با فلک در کارزارم

جهانم بی تو آشفته‌ست یکسر

چو باشد بی امیر آشفته لشکر

چنان در هجر بر من بگذرد روز

که در صحرا بر آهو بگذرد یوز

اگر گریم بدین تیمار نیکوست

گرستن بر چنین حالی نه آهوست

منم بی یار وز دردم بسی یار

منم بی کار وز عشقم بسی کار

نیابم بی تو کام اینجهانی

همانا کم تو بودی زندگانی

بکِشتی در دلم تخم هوایت

کنون آبش ده از جوی وفایت

ببین روی مرا یک بار دیگر

نگر تا در جهان دیدی چنین زر

اگرچه دشمنی با من به کینی

ببخشایی چو روی من ببینی

اگرچه بی وفا بد سگالی

به درد من تو از من بیش نالی

مرا گویند بیماری و نالان

طبیبی جوی تا سازدت درمان

اگر درمان بیمار از طبیبست

مرا خود درد و آزار از طبیبست

طبیب من خیانت کرد با من

بماند از غدر او این درد با من

مرا تا باشد این درد نهانی

ترا جویم که درمانم تو دانی

به دیدار تو باشم آرزومند

ندارم دل نادیدنت خرسند

نیم از بخت و از دادار نومید

که باز آید مرا تابنده خورشید

اگر خورشید روی تو برآید

شب تیمار و رنج من سرآید

ببخشاید مرا دیرینه دشمن

چه باشد گر ببخشایی تو بر من

چه باشد گر به من رحم آوری تو

که نه از دشمنم دشمن‌تری تو

گر این نامه بخوانی بازنایی

به بی رحمی دهم بر تو گوایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode