گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو رامین دید کاو را دل بیازرد

نگر تا پوزش آزار چون کرد

ز پیش گل حریر و کلک برداشت

حریرش را به آب مُشک بنگاشت

برآهخت از میان تیغ جفا را

بدو ببرید پیوند وفا را

یکی نامه نوشت آن بی وفا یار

به یاری بس وفا جوی و وفادار

به نامه گفت ویسا نیک دانی

که چند آمد مرا از تو زیانی

خدا و جز خدا از من بیازرد

همه کس در جهانم سرزنش کرد

شنیدم گه نصیحت گه ملامت

شدم از عشق در گیتی علامت

چه بودی گر دو چشمم در جهان دید

یکی کس را که کار من پسندید

تو گفتی مهر من بود ای عجب کین

که مرد و زن برو کردند نفرین

به گیتی هر که نام من شنیدی

به زشتی پوستین بر من دریدی

بدین سان زشت گشتی روی نامم

وزین بدتر به زشتی روی کامم

گهی بر تارکم شمشیر بودی

گهی در رهگذاری شیر بودی

نبودم تا ترا دیدم به دل شاد

نجست اندر دل مسکین من باد

نهیب من ز هجرانت فزون بود

که با او چشم من دریای خون بود

بلای من ز دیدارت بتر بود

که با او نیم حان و بیم سر بود

کدامین روز از تو دور ماندم

که نه جیحون ز دو دیده براندم

کدامین روز دیدار تو دیدم

که نه صد گونه درد دل کشیدم

چه بودی گر بدی بیم سر و جان

نبودی شرم خلق و بیم یزدان

مرا دیدی ز پیش مهربانی

که چون خودکام بودم در جوانی

چو آهو بد به چشمم هر پلنگی

چو ماهی بد به پیشم هر نهنگی

نجوشیدم ز هر بادی چو دریا

تو گفتی خور ز من گردید صفرا

گه تندی زبون من بدی شیر

چنانچون گاهِ تیزی تیر و شمشیر

چو بازم بر هوا پرواز کردی

مه گردون حذر زان باز کردی

نوند کام من چندان دویدی

کجا اندیشها در وی رسیدی

امید من چو چشم دوربین بود

نشاط من چو رهوارم به زین بود

ز رامش پر ز خوشی بود جانم

ز شادی پر ز گوهر بود کانم

به باغ لهو در، شمشاد بودم

به دشت جنگ بر، پولاد بودم

همه زر بود سنگ کوهسارم

همه دُر بود ریگ رودبارم

وزان پس حال من دیدی که چون گشت

همان بختم زبونان را زبون گشت

جوانه سرو قد من دوتا شد

دو هفته ماه من جفت سها شد

هوا پشت مرا چون چنبری کرد

زمانه گفتی از من دیگری کرد

چو دست عشق آتش بر دلم ریخت

نشاط از من به صد فرسنگ بگریخت

خرد دیدم ز دل آواره گشته

به دست عشق در، بیچاره گشته

کمان‌ور گشته هر کس در زمانه

ملامت تیر و جان من نشانه

مرا خود بود داغ عشق بر بر

چه بایستم ملامت نیز بر سر

چو من بودم خود از جام هوا مست

چه بایستت زدن مر مست را دست

کنون از من درودت باد بسیار

وگرچه گشتم از مهر تو بیزار

ترا آگه کنم اکنون ز کارم

که چون خوبست و خرم روزگارم

بدان ویسا که تا از تو جدایم

به دل بر، هر مرادی پادشایم

به آب صابری دل را بشستم

به کام خویش جفت نیک جستم

گل خوشبوی را در دل بکشتم

که با گل من همیشه در بهشتم

کنون پیشم همیشه گل به بارست

گهم در دست و گاهم در کنارست

گلم در بسترست و گل به بالین

مرا شایسته چون جان و جهان بین

مرا گل زن بود تا روز جاوید

چو او باشد نخواهم ماه و خورشید

سرای من ز گل چون بوستانست

حصار من ز گل چون گلستانست

سه چندان کز تو دیدم رنج و خواری

ازو دیدم نشاط و کامگاری

همانا جانم از تن برپریدی

اگر با تو چنین روزی بدیدی

چو یاد آید گذشته سالیانم

ببخشایم همی بر خسته جانم

که چندان صبر ناکام چون کرد

به بیمار تو چندان زهر چون خورد

من آنگه از جهان آگه نبودم

که در سختی همی شادی نمودم

ز راه آگه نبودم همچو گمراه

چو کرم سِک ز طعم شهد ناگاه

کنون زان خفتگی بیدار گشتم

وزآن مستی کنون هشیار گشتم

کنون بند بلا بر هم شکستم

وزآن زندان بدروزی بجستم

بخوردم با گل گل بوی سوگند

به گفت فرخ و جان خردمند

به یزدان جهان و ماه و خورشید

به دین و دانش و فرهنگ و امید

که باشم تا زیم با گل وفا جوی

به شادی کرده با او روی در روی

ازین پس مرو با تو ماه با من

همیدون شاه با تو ماه با من

یکی ساعت که باشم جفت این ماه

نشسته شادمان در کشور ماه

به از صد ساله چونان زندگانی

که زندان بود بر جان و جوانی

تو زین پس سال و ماه و روز مشمر

به راه و روز من بسیار منگر

که راه روز هجر من درازست

دلم از تو نیازی بی نیازست

چو پیش آید چنین روز و چنین کار

شکیبایی به از زرّ به خروار

چو این نامه به پایان برد رامین

به عنوان بر نهادش مهر زرّین

عماری دار خود را داد و فرمود

که نامه نزد جانانش برد زود

عماری دار چون باد روان شد

به سه هفته به مرو شایگان شد

شهنشه را ازین آگاه کردند

هم از راهش به پیش شاه بردند

شهنشه نامه زو بستد فروخواند

در آن گفتارها خیره فروماند

سبک نامه به ویس دلستان داد

ز کار رام او را مژدگان داد

مرو را گفت چشمت باد روشن

که رامین با گلست اکنون به گلشن

بشد رامین و در گوراب زن کرد

ترا با داغ دل پرتاب زن کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode