گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو آگه گشت ویس از رفتن رام

به چشمش بام تیره گشت چون شام

فراقش زعفران بر ارغوان ریخت

چو مژگانش گهر بر کهربا بیخت

جدایی بر رخانش زرگری کرد

ولیکن چشم او را جوهری کرد

زنان بر روی دست پر نگارش

بنفشه کرد تازه گل انارش

کبودش جامه بد چون سوکواران

رخانش لعل همچون لاله‌زاران

ز بس بر رخ زدن دست نگارین

ز بس بر جامه راندن اشک خونین

ازو بستد فراقش رنگ فرخ

رخش چون جامه کرد و جامه چون رخ

همی نالید بر تنهایی از جفت

خروشان زار با دایه همی گفت

فدای عاشقی کردم جوانی

فدای مهر جانان زندگانی

گمان کردم که ما با هم بمانیم

هر آن کامی که دل خواهد برانیم

قضا پیوند ما از هم ببرید

جدایی پردهٔ رازم بدرید

نگارا تا تو بودی در بر من

به نوشین خواب خوش بد بستر من

کنون تا بسترم پر خار کردی

مرا زان خواب خوش بیزار کردی

چو چشمم را ز غم بی خواب کردی

کنارم را پر از خوناب کردی

ازان ترسد دل من گاه و بیگاه

که تو ناچار جویی جنگ بدخواه

بتابد مهر بر روی چو ماهت

نشیند گرد بر زلف سیاهت

نهی بر جای افسر خود بر سر

کمان گیری به جای رود و ساغر

زره پوشی به جای خز و دیبا

بفرسایدْت آن اندام زیبا

چنان چون ریختی خونم به عبهر

بریزی خون بدخواهان به خنجر

چرا نشنیدم از تو هر چه گفتی

چرا با تو نرفتم چون تو رفتی

مگر بر من نشستی گرد راهت

شدی مشکین از آن زلف سیاهت

دلم با تو به راه اندر رفیق است

ز هجرت خسته و در خون غریق است

رفیقت را به راه اندر نگه دار

فزونتر زین که آزردی میازار

نکو باشد ز خوبان خوب کاری

نمودن دوستان را دوستداری

تو آن کن با من ای باروی چون خور

که باشد با خور روی تو در خور

مرا یاد آر از حالم بیندیش

توانگر هم بیندیشد ز درویش

مرا دیدی که دود عشق چون بود

کنون آتش پدید آمد از آن دود

از این هجرت بدین هول و درازی

همه دردی به چشمم گشت بازی

چه طوفانست گویی بر روانم

که جیحون می‌رود از دیدگانم

دلم چون نامهٔ پر رنج و دردست

که بر عنوان او این روی زردست

نگر تا زاری اندر نامه چونست

که بر عنوان او دریای خونست

چو ویس از درد دل نالید بسیار

ز بس تیمار، پیچان گشت چون مار

دل دایه بر آن دلبر همی سوخت

مرو را جز شکیبایی نیاموخت

همی گفتش صبوری کن که آخر

به کام دل رسد یک روز صابر

همه اندوه و تیمارت سر آید

ز تخم صابری شادی برآید

اگر چه بیدلان را صبر خوردن

بسی آسانتر است از صبر کردن

تو صابر باش و پند دایه بنیوش

که صبر تلخ بار آرد ترا نوش

ترا درمان بجز یزدان که داند

ازین بندت رهاندن او تواند

همی خوان کردگارت را به یاری

همی کن با همه کس خوبکاری

مگر یزدان شما را دست گیرد

ز ناگه آتش دشمن بمیرد

به اندرزت همین گفتن توانم

که چاره جز شکیبایی ندانم

به پاسخ گفت وی را ویس دلکش

صبوری چون توان کردن در آتش

تو نشنیدی چه گفت آن مرد تیمار

که داد او را رفیقی پند بسیار

رفیقا بیش ازین پندم میاموز

برین گنبد نپاید مر ترا گوز

بشد یار و مرا ناکرده پدرود

چه این پند و چه پولی زان سر رود

دل من با دل تو نیست یکسان

ترا دامن همی سوزد مرا جان

ترا زانچه که من پیچم به تیمار

بود درد کسان بر دیگران خوار

مرا گویی ترا صبرست چاره

چه آسانست کوشش بر نظاره

تو معذوری که تو همچون سواری

ز رنج ره تو آگاهی نداری

تو قارونی ز صبر و من تهی دست

بود بر چشم سیران گرْسنه مست

تو نیز ای دایه با من همچنینی

ز بهر من شکیبایی گزینی

همانا گر چو من بیدل بمانی

فغان در گیتی از من بیش رانی

تو بنشینی و از من صبر جویی

صبوری چون کنم بی دل نگویی

اگر بیدل بود شیر دُژآگاه

برو چیره شود در دشت روباه

تو پنداری مرا باید که چونین

همی بارد ز دیده سیل خونین

نخواهد هیچ کس بدبختی خویش

نجوید هیچ دانا سختی خویش

برم این چاه بدبختی تو کندی

به صد چاره مرا در وی فکندی

کنون آسان نشستی بر سر چاه

همی گویی ز یزدان یاوری خواه

بجز یزدان ترا چاره که داند

ترا زین بند سختی او رهاند

نمد باشد در آب افگندن آسان

نباشد زو برآوردنش از آن سان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode