گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

بدان گاهی که شاهنشاه موبد

برون رفت از نگارین کاخ و گنبد

دل از شاهی و شهر خویش برداشت

بیابان بر گزید و کاخ بگذاشت

بدان زاری و بد روزی همی گشت

چو ماهی پنج و شش بگذشت برگشت

ز ری رامین به مادر نامه‌ای کرد

ز شادی جان او را جامه‌ای کرد

کجا رامین و شه هردو برادر

به هم بودند ازین پاکیزه مادر

وزیشان زرد را مادر دگر بود

شنیده‌ستم که او هندو گهر بود

فرستاده به مرو آمد نهانی

شتابان تر ز باد مهرگانی

همی تا شاه رفته بود و رامین

همیشه اشک مادر بود خونین

گهی بر روی خون دیده راندی

گهی از درد دل فریاد خواندی

کجا چون شاه و چون رامین دو فرزند

ازو یکباره بگسستند پیوند

زنی را از دو گیتی برگزیدند

هم از مادر هم از شاهی بریدند

چو آگه شد ز رامین شادمان شد

تنش را آن خبر همتای جان شد

به نامه گفته بود ای نیک مادر

مرا ببرید از گیتی برادر

کجا او را به جان من ستیزست

به من بر سال و مه چون تیغ تیزست

هم از ویس است آزرده هم از من

همی جوید به ما بر کام دشمن

مرا یک موی ویس ماه پیکر

گرامی‌تر ز چون او صد برادر

مرا از ویس باری جز خوشی نیست

ازو جز برتری و سرکشی نیست

هر آنگاهی که از وی دور مانم

بجز خوشی و کام دل نرانم

هر آنگاهی که بر درگاه باشم

ز بیمش گویی اندر چاه باشم

نه چرخست او نه ماه و آفتابست

کجا بامن هم از یک مام و بابست

به هر نامی که خواهی زو نکاهم

به میدان در چنو پنجاه خواهم

همی تا رفته‌ام از مرو گنده

نیاسودم ز بازی و ز خنده

به مرو اندر چنان بودم شب و روز

که گفتی آهوم در پنجهٔ یوز

نه بس بود آن بلا خوردن به ناکام

که آتش نیز بایستش به فرجام

به آتش‌مان چه سوزد نه خدایست

که دوزخ دار و پادافره نمایست

کنون اینجا که هستم تندرستم

ز ویسه شادم و از باده مستم

فرستادم به تو نامه نهانی

بدان تا حال و کار من بدانی

نگر تا هیچ گونه غم نداری

که تیمار جهان باشد گذاری

نمودم حال خویش و روز و جایم

وزین پس هرچه باشد هم نمایم

همی گردم به گیهان تا بدان گاه

که گردد جایگاه شاه بی شاه

چو تخت موبد از وی بازماند

مرا خود بخت بر تختش نشاند

نه او را جان به کوهی باز بسته‌ست

و یا در چشمهء حیوان بشسته‌ست

وگر زین بماند چند گاهی

به جان من که گِرد آرم سپاهی

فرود آرم مرو را از سرِ تخت

نشینم با دلارامم برِ تخت

نباشد دیر، باشد زود این کار

تو گفتار مرا در دل نگه دار

چو گفتارم پدید آید تو گو زه

نباشد هیچ دانایی ز تو به

درود ویس جان‌افزای بپذیر

بسی خوشتر ز بوی گل به شبگیر

چو مادر نامهٔ فرزند برخواند

ز شادی دل بر آن نامه برافشاند

چو از ره اندر آمد نامه آن روز

شهنشه نیز باز آمد دگر روز

دل مادر برست از رنج دیدن

تو گفتی خواست از شادی پریدن

جهان را کارها چونین شگفته‌ست

خنک آن کس کزو عبرت گرفته‌ست

نماید چند بازی بلعجب وار

پس آنگه نه طرب ماند نه تیمار

نگر تا از بلای او ننالی

که گر نالی ز ناله بر محالی

نگر تا از هوای او ننازی

که گر نازی ز نازش بر مجازی

چو شاهنشه یکی هفته بیاسود

ز تنهایی همیشه تنگدل بود

چو دستورش ز پیش او برفتی

مرو را دیو اندیشه گرفتی

شبی مادر بدو گفت ای نیازی

چرا از رنج و اندُه می‌گدازی

چنین غمگین و درمانده چرایی

نه بر ایران و توران پادشایی؟

نه شاهان جهان باژت گزارند

دل و دیده بفرمان تو دارند

جهان از قیروان تا چین داری

به هر کامی که خواهی کامگاری

چرا هنواره چونین مستمندی

جرا این سست جانت را پسندی

به پیری هر کسی نیکی فزایند

کجا از خواب برنایی درآیند

دگر بر راه ناخوبی نپیوند

ز پیری کام برنایی نجویند

کجا پیریش باشد سخترین بند

همن موی سپیدش بهترین پند

ترا تا پیر گشتی آز بیش است

دلم زین آز تو بسیار ریش است

شهنشه گفت ای مادر چنین است

دلم گویی که هم با من به کین است

زنی را بر گزیدم از جهانی

همی از وی نیارامم زمانی

نه گر پندش دهم پندم پذیرد

نه با شادی و ناز آرام گیرد

مرا شش ماه در گیتی دوانید

چه مایه رنج زی جانم رسانید

کنون غمگین و آشفته بدان است

که او بی یار زنده در جهان است

همی تا باشد این دل در تن من

نپردازم به جنگ هیچ دشمن

اگر جانم ز ویس آگاه گشتی

دراز اندوه من کوتاه گشتی

پذیرفتم که گر رویش ببینم

به دست او دهم تاج و نگینم

ز فرمانش دگر بیرون نیایم

چنان دارم که فرمان خدایم

گناه رفته را اندر گذارم

دگر هرگز به روی او نیارم

به رامین نیز جز نیکی نخواهم

برادر باشد و پشت و پناهم

چو این گفتار ازو بشنید مادر

تو گویی در دلش افتاد آذر

ز دیده اشک خونین بر رخان ریخت

تو گفتی ناردان بر زعفران ریخت

گرفتش دست آن پر مایه فرزند

بخور گفتا برین گفتار سوگند

که خون ویس و رامینم نریزی

نه هرگز نیز با ایشان ستیزی

به جا آری سخن‌هایی که گفتی

چنان کاندر وفا نایدْت زفتی

کجا من دارم آگاهی ازیشان

بگویم چون بیابم راست پیمان

چو مادر با شهنشه این سخن گفت

ز شادی روی او چون لاله بشکفت

به دست و پای مادر اندر افتاد

هزاران بوسه بر دستش همی داد

همی گفت ای مرا با جان برابر

مرا از دوزخ سوزان برآور

به نیکویی بکن یک کار دیگر

روانم باز ده یک بار دیگر

که فرمان ترا بر دل نگارم

سر از فرمانت هرگز برندارم

بخورد آنگاه با مادرش سوگند

به دین روشن و جان خردمند

به یزدان جهان و دین پاکان

به روشن جان نیکان و نیاکان

به آب پاک و خاک و آتش و باد

به فرهنگ و وفا و دانش و داد

که بر رامین ازین پس بد نجویم

دل از آزار و کردارش بشویم

نخواهم بر تن و جانش زیانی

ز دل ننمایمش جز مهربانی

شبستان مرا بانو بود ویس

دل و جان مرا دارو بود ویس

گناه رفته را زو درگذارم

دگر هرگز به رویش باز نارم

چو شاهنشه بدین سان خورد سوگند

به کار ویس دل را کرد خرسند

همان گه مادرش نامه فرستاد

به نامه کرد رفته یک به یک یاد

سخنها گفت نیکوتر ز گوهر

به گاه طعم شیرین‌تر ز شکر

به نامه گفته بود ای جان مادر

بهشت و دوزخت فرمان مادر

ز فرمانم نگر تا سر نتابی

که از دادار جز دوزخ نیابی

چو این نامه بخوانی زود بشتاب

مرا یک بار دیگر زنده دریاب

که چشمم کور شد از بس گرستن

تنم خواهد همی از جان گسستن

چراغ جانم اندر تن فرومرد

بهار کامم اندر دل بپژمرد

همی تا روی تو بینم چنینم

به پیش دادگر رخ بر زمینم

ترا خواهم که بینم در جهان بس

که بر من نیست فرخ تر ز تو کس

شهنشه نیز همچون من نوانست

تنش گویی ز یادت بی روانست

چو بی تو گشت او قدرت بدانست

به گیتی گشت چندان کاو توانست

چه مایه در جهان رنج و بلا دید

نگر چه روزگار ناسزاد دید

کنون برگشت و بازآمد پشیمان

بجز دیدارت او را نیست درمان

بخورد از راستی پاکیزه سوگند

که هرگز نشکند در مهر پیوند

گرامی داردت چون جان و دیده

وزین دیگر برادر برگزیده

ترا باشد ز بیرون داد و فرمان

چنان چون ویسه را اندر شبستان

هم او بانو بود هم تو سپهبد

شما را چون پدر آزاده موبد

نباشد نیز هرگز خشم و آزار

دلت جوید به گفتار و به کردار

تو نیز از دل برون کن بیم و پرهیز

مکن تندی و چونین سخت مستیز

که از بیگانگی سودی نیاری

وگرچه مایهٔ بسیار داری

چو داری در خراسان مرزبانی

چرا جویی دگر جا ایرمانی

خراسانی که چون خرم بهشتست

ترا ایزد ز حاک او سرشته‌ست

ترا داده‌ست بر وی پادشایی

چرا جویی همی از وی جدایی

درین بیگانگی و رنج بی‌مر

چه خواهی جستن از شاهی فزونتر

به طبع اندر چه داری به ز امید

به چرخ اندر چه یابی به ز خورشید

چو در پیشت بود کانی ز گوهر

چرا جویی به سختی کان دیگر

چو آمد پاسخ نامه به پایان

ببردندش به پشت بادپایان

دل رامین از آن نامه بتفسید

ز حال مادر و موبد بپرسید

چو از پیمان و سوگند آگهی یافت

عنان از ری به سوی مرو برتافت

نشانده دلبرش را در عماری

چه اندر تاخ در شاهواری

ز بوی زلف و رنگ روی آن ماه

چو مشک و لاله شد خاک همه راه

اگرچه بود در پرده نهفته

همی تابید چون ماه دو هفته

و گرچه بود در ره کاروانی

چو سروی بود رسته خسروانی

هوا او را به آب مهر شسته

هزاران رشته در پروین گسسته

به کام خود نشسته پنج شش ماه

برو ناتافته نور خور و ماه

شده از نازکی چون قطرهٔ آب

ز تری همچو سروی سبز و شاداب

یکی خوبیش را سد برفزوده

نه کس دیده چو او نه خود شنوده

چو چشم شاه موبد بر وی افتاد

همه شغل جهان او را شد از یاد

چنان کان خوبی ویسه فزون بود

مرو را نیز مهر دل بیفزود

فراموش کرد آزار گذشته

تو گفتی دیو موبد شد فرشته

دگر باره به رامش دست بردند

جهان را بازی و سخره شمردند

به کام دل همی بودند خرم

ز مِیْ دادند کشت کام را نم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode