گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو ویس دلبر از رامین جدا شد

هوا همچون دمنده اژدها شد

چه برفش بود و چه زهر هلاهل

که در ساعت همی بفسرد ازو دل

سیه ابری برآمد صف بپیوست

دم و دیدار بیننده فروبست

همی زد برف را بر چشم و بر روی

چنان کاسیمه گشتی پیل با اوی

ببسته راه رامین بی محابا

چو بندد راه کشتی موج دریا

تنش در برف بود و دل در آتش

که با دلبر چرا شد تند و سرکش

پشیمان گشت از گفتار بی بر

ز دیده سیل مرجان ریخت بر بر

خروشی ناگهان از وی رها شد

که گفتی جان وی از تن جدا شد

عنان رخش را چون باد برتافت

سمنبر ویس را در راه دریافت

چو مستی بیهش از رخش اندر افتاد

بسان بیدلان در بست فریاد

همی گفت ای صنم بر من ببخشای

مرا تیمار بر تیمار مفزای

گناه من ز نادانی دو تو شد

که نانیکو به چشم من نکو شد

من آن زشتی که دانستم بکردم

دوباره آب خود پیشت ببردم

کنونم نیست با تو چشم دیدار

زبان را نیست با تو رای گفتار

دلم از شرم تو مستست گویی

زبانم را گره بسته‌ست گویی

نه در پوزش سخن گفتن توانم

نه بی تو ره به کار خویش دانم

بماندستم کنون بی چار و بی یار

دل از صبر و تن از آرام بیزار

زبان از شرم تو خاموش گشته

روان از مهر تو بی هوش گشته

ببرد از ره دلم را دیو تندی

به مهر اندر پدید آورد کندی

کنون گردیدم از کرده پشیمان

ز من طاعت ازین پس وز تو فرمان

چنان دلجوی فرمان‌بر بُوَم من

که پیشت کمترین چاکر بوم من

اگر کین آورد مهر مرا پیش

به خنجر بر شکافم سینهٔ خویش

بگیرم من ترا در برف دامن

بدارم تا نه تو مانی و نه من

مرا کس نیست جز تو در جهان نیز

چو من مانده نباشم تو ممان نیز

اگر شاید که من پیشت بمیرم

چرا در مرگ دامانت نگیرم

به گاه مرگ جویم چون تو یاری

در آن گیتی به هم خیزیم باری

هر آن گاهی که چون تو یار دارم

نهیب راه محشر خوار دارم

مرا هم تو بهشتی هم تو حوری

که جوید در جهان زین هردو دوری

منم با تو تو با من تا به جاوید

نبرم هرگز از مهر تو اومید

همی گفت این سخن دلخسته رامین

روان از دیده بر، بر رود خونین

سخنهایی که صد باره بگفتند

دگر باره همان از سر گرفتند

جفاهای کهن را تازه کردند

دگر باره یکایک برشمردند

بگفتند آن جفا کز هم بدیدند

سخنهای جفا کز هم شنیدند

دراز آهنگ شد گفتار ایشان

جهان مانده شگفت از کار ایشان

دل ویسه چو کوهی بود سنگین

رخش همچون بهاری بود رنگین

نه از گفتار رامین نرم شد سنگ

نه از سرما بهارش گشت بی رنگ

چو تنگ آمد به خاور لشکر شام

برآمد چون درفشی پیکر بام

دل رامین ز شیدایی بترسید

دل ویسه ز رسوایی بتفسید

کجا رامین شدی از هجر شیدا

کجا ویسه شدی از روز رسوا

چو بام آمد سخنها گشت کوتاه

دل گمراهشان آمد سوی راه

همانگه دست یکدیگر گرفتند

ز بیم دشمنان در گوشک رفتند

دل از درد و روان از غم بشستند

سرای و گوشک را درها ببستند

ز شادی هر دو چون گل بر شکفتند

میان قاقم و دیبا بخفتند

تو گفتی آسمانی گشت بستر

درو آن دو سمنبر چون دو پیکر

یکی تن بود در بستر به دو جان

چو رخشنده دو گوهر در یکی کان

همه بالین پر از مه بود و پروین

همه بستر پر از گلنار و نسرین

ز روی و موی ایشان در شبستان

نگارستان بُد و خرم گلستان

نهاده چون دو دیبا روی بر روی

چو دو زنجیر مشکین موی بر موی

چه از بستر چه زان دو روی نیکو

به هم بر، خزّ و دیبا بوده ده تو

چنین بودند یک مه دو نیازی

نیاسودند روز و شب ز بازی

همیشه راست کرده بر نشان تیر

به هم آمیخته مثل می و شیر

گهی پر باده جام زر گرفتند

گهی سرو سهی در برگرفتند

گهی کافور و گل بر هم نهادند

گهی بر ریش هم مرهم نهادند

اگرچه بود دلهاشان پر آزار

به بوسه خواستندش عذر بسیار

نشسته شاه بر اورنگ زرین

نبود آگه ز کار ویس و رامین

ندانست او که رامین در سرایش

نشسته روز و شب با دلربایش

همی با او خورد آب از یکی جام

به تیغ ننگ ببریده سر نام

بپالوده دل از اندوه دوران

بیاگنده به عشق روی جانان

به کام خویش در دام اوفتاده

دو گیتی را به یک دلبر بداده

یکی ماهه نشاط و نیک بختی

ببردی یادشان ششماهه سختی

مبادا عشق و گر بادا چنین باد

که یابد عاشق از بخت جوان داد

چه خوش باشد چنین عشق و چنین حال

گر آید مرد عاشق را چنین فال

به عشق اندر چنین بختی بباید

که تا پس کار عشق آسان برآید

بسا روزا که من عشق آزمودم

چنین یک روز ازو خرم نبودم

زمانه زانکه بود اکنون بگشته‌ست

مگر روز بهیش اندر گذشته‌ست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode