کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
بر دو رخ من در جوی خون که روانست
از تو مرا سرخ رونی در جهان است
نیست کسی در پناه عشق تو ما را
درد تو با جان و دل وظیفه رسان است
روز و شبم سوز وکش چو شمع که عاشق
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
بر لب لعل خط سبز ترا پیروزی است
بر زنخدان چو به خال را بهروزی است
کرد روشن همه آفاق تجلی رخت
عادت طلعت خورشید جهان افروزی است
همه عالم به تماشای تو شادند آری
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
به کویت دل غلام خانه زادست
چو سر بر در نهد مقبل نهادست
رقیب آزادگان را معتقد نیست
که نادرویش اندک اعتقادست
زند لافی به آن رخ ماه شب گرد
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
به مکر و حیله برای دسترس چه امکان است
که همچو سرو بلندش هزار دستان است
درون پرده رخ او هزار سینه بسوخت
نعوذ بالله از آن آتشی که پنهان است
بر آستان نو تنها نه اشک غلطف و بس
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
بنفشه دسته بر ارغوان است
گرت بر لاله سنبل سایه بان است
لب است آن یا عقیق آن درج یاقوت
که در وی لؤلؤ لالا نهان است
هلات ابروی و خورشید طلعت
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
بنیاد وجودم ز تو ای دوست خراب است
وین کار خرابی همه از حب شراب است
جانم به عذاب است ز مخموری دوشین
ساقی قدحی ده که در آن عین ثواب است
چون میگذرد عمر سبک رطل گران ده
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
بی تو مرا چشم جهانبین تر است
چهره به خون دل غمگین تر است
در تب هجر تو لب و چشم من
یک دو دم آن خشک و دمی این تر است
هیچ شبی بر سر بستر مرا
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
بی تو از دردم آرمیدن نیست
وز توأم طاقت بریدن نیست
گر تو شمشیر میکشی ما را
زهرة آه بر کشیدن نیست
آه ما با نو کی رسد کانجا
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
بی توقف من از این شهر به در خواهم رفت
ر بی تردد ز پی بار به سر خواهم رفت
بارها بار گران بر دل و جان بر کف دست
رفته ام از پی مقصود و دگر خواهم رفت
ای عزیزان که ندارید سر همراهی
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰
بیخدمت تو کس به جهان عزتی نیافت
شاهی که چاکر نو نشد حرمتی نیافت
در نامه سعادت خود دردمند عشق
بیداغ محنتی رقم دولتی نیافت
تا غم نخورد و درد نیفزود قدر مرد
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
بی درد دلی لذت درمان نتوان یافت
تاجان ندهی صحبت جانان نتوان یافت
هر دل نبود جای غم عشق تو کان غم
گنجیست که جز در دل ویران نتوان یافت
در دامن خاری بنشینیم چو گل نیست
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
ما بی به روی تو آهم ز ثریا بگذشت
بسیاری دیده دریا شد و هر قطره ز دریا بگذشت
گرچه در مجمع دل درد بود صدرنشین
ناله چون برتر ازو بود به بالا بگذشت
گر صبا آمد و بوی تو ز ما داشت دریغ
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
پای بوس چون منی حیف است گفتی بر زبانت
زاهد کم خواره میشد دم به دم باریکتر زین
نیک گفتی نیک پیش تا ببوسم آن دهانت
گر دل او گه گهی می رفت در فکر میانت
زآن میان و زآن دهان پرسد دلم سر بقین را
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
تا خیالت را دلمه منزلگه است
از مه تو منزل من پر مه است
گر لبت بوسم ز بسمل چاره نیست
کافتتاح ملح از بسم الله است
یک شبی با ما نشین کز دور عمر
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
ترا با من سر باری نماندست
سر مهر و وفاداری نماندست
مرا امروز با تو خاطری نیز
که بی موجب بیازاری نماندست
ندانم با که همرنگی گزیدی
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
ترا به یک دو خط مصطلح فضولی چیست؟
اصول علم لدنی به بی اصولی چیست؟
کلام خواندی و منطق کز آن شوی مقبول
ازین دو حاصل تو غیر بی حصولی چیست؟
ز حرص قدر و محل مشخ گشته ای و هنوز
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
تورا در کوی جانان خانهای هست
به هر کویی چو من دیوانهای هست
بزن چوبش که دزد است آن سر زلف
بهدست ار نیست چوبت شانهای هست
منور شد ز رویت دیدهٔ دل نیز
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
ترا دو رخ به دو خط فن دلبری آموخت
تو از دو چشم و دو چشم از تو ساحری آموخت
تو طفل مکتب حُسنی معلم تو دو چشم
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
فریب و مکر به غمزه چه میدهی تعلیم؟
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
چشم شوخ تو هر کرا کشتهست
اول از رشک آن مرا کشتهست
به شکر گفتهاند دشمن کش
دوستان را لبت چرا کشتهست؟
غم تو لشکر سلیمان است
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
چشم غم دیده ما را نگرانی به شماست
قامتت شاهد عدل است که می گویم راست
سرو بالات چرا سایه ز ما باز گرفت
اری این نیز هم از طالع شوریده ماست
چین ابروی تو دیدم شدم آشفته چو زلف
[...]