گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

دوش از مهر به من آن مه محبوب گذشت

چشم بد دور که آن ماه به من خوب گذشت

مگذر از بیشه ما نیست گرت جرأت شیر

که در اینجا نتوان با دل مرعوب گذشت

مردم از کشمکش زندگی و حیف که عمر

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

پیشِ عاقل بی‌تَخَصُّص گر عمل معقول نیست

پس چرا در کشورِ ما این عمل معمول نیست

واردات و صادراتِ ما تعادل چون نداشت

هرچه می‌خواهی در ایران فقر هست و پول نیست

با فلاکت مملکت از چار سو پر سائِل است

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

غیر خون آبروی توده زحمتکش نیست

باد بر هم زنِ خاکستر این آتش نیست

هست سیم و زر ما پاکدلان پاکی قلب

قلب قلب است که درگاه محک، بی‌غش نیست

در کمان خانه ابروی تو در گاه نگاه

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت

مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت

جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد

آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت

پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

چمن از لاله چو بنهاد به سر افسر سرخ

پای گل زن ز کف سبزخطان ساغر سرخ

اشک چون سیم سپیدم شد از آن خون که ز خلق

زردرویی کشد آنکس که ندارد زر سرخ

گرچه من قاتل دل را نشناسم اما

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶ - در انتقاد از دولت وثوق‌الدوله

 

آن دست دوستی که در اول نگار داد

با دشمنی به خون دل آخر نگار داد

دیدی که باغبان جفاپیشه عاقبت

بر باد آشیانه چندین هزار داد

می خواست خون ز کشور دارارود چو جوی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

این ستمکاران که می‌خواهند سلطانی کنند

عالمی را کشته تا یک دم هوسرانی کنند

آنچه باقی مانده از دربار چنگیز و نِرُن

بار بار آورده و سر بار ایرانی کنند

جشن و ماتم پیش ما باشد یکی چون بره را

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸ - در زندان قصر (گویا این غزل موجب قتل فرخی گردیده)

 

باید این دور اگر عالی و گردون باشد

گُنگ و کور و کر و سرگشته چو گردون باشد

در مُحیطی که پسندِ همه دیوانه‌گری است

عاقل آن است که در کِسوَتِ مجنون باشد

خسروِ کشور ما تا بُوَد این شیرین‌کار

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

ای دودهٔ طهمورث، دل یکدله باید کرد

یک سلسله دیوان را در سلسله باید کرد

تا این سر سودایی، از شور نیفتاده

در راه طلب پا را، پُر آبله باید کرد

بدبختیِ ما تنها از خارجه چون نَبْوَد

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰ - در زندان قصر

 

به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می‌گردد

مگر روزی که از این بند غم آزاد می‌گردد

ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا

پس‌از مشروطه با افزار استبداد می‌گردد

تپیدن‌های دل‌ها ناله شد آهسته‌آهسته

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

«خیزید ز بیدادگران داد بگیرید

وز دادستانانِ جهان یاد بگیرید

در دادستانی رَه و رسم ار نشناسید

در مدرسه این درس ز استاد بگیرید

از تیشه و از کوهِ گران یاد بیارید

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود

وین بنای سست‌پی را سرنگون باید نمود

از برای نشر آزادی زبان باید گشاد

ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود

تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

نارفیقان چون به یکرنگان دو رنگی می‌کنند

از چه تفسیر دو رنگی را زرنگی می‌کنند

در مقام صلح این قوم ار سپر انداختند

تیغ بازی با سلحشوران جنگی می‌کنند

دیو را خوانند همسنگ پری هنگام مهر

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

آنکه اندر دوستی ما را در اول یار بود

دیدی آخر بهر ملت دشمن خونخوار بود

وآن که ما او را صمد جو سال‌ها پنداشتیم

در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود

زاهد مردم فریب ما که زد لاف صلاح

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

دل در کف بیداد تو جز داد ندارد

ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد

فریادرسی نیست در این ملک وگرنه

کس نیست که از دست تو فریاد ندارد

این کشور ویرانه که ایران بودش نام

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

جز شور و شر از چشم سیاه تو نریزد

اِلّا خطر از تیر نگاه تو نریزد

آهسته بزن شانه بر آن زلف پریشان

تا جمع دل از طرف کلاه تو نریزد

کانون شدی ای سینه مگر کز شرر دل

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

با تو در پرده دلم راز و نیازی دارد

کس ندانست که در پرده چه رازی دارد

بر سر زلف تو دارد هوس چنگ زدن

دست کوتاه من امید درازی دارد

گرو آخر ببرد درگه بازی ز حریف

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

با ادب در پیش قانون هرکه زانو می‌زند

چرخ نوبت را به نام نامی او می‌زند

وآنکه شد تسلیم عدل و پیش قانون سر نهاد

پایه قدرش به کاخ مهر پهلو می‌زند

تا بود سرمایه بهر درهمی سرمایه‌دار

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

در کهن ایرانِ ویران انقلابی تازه باید

سخت از این سست‌مردم قتل بی‌اندازه باید

تا مگر از زردرویی رخ بتابیم ای رفیقان

چهرهٔ ما را ز خونِ سرخ دشمن غازه باید

نامِ ما، در پیشِ دنیا پست از بی‌همّتی شد

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰

 

پیش خود تا فکر نفع بینهایت می‌کند

کارفرما کارگر را کی رعایت می‌کند

ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه

کان ز داس و دست دهقانان حکایت می‌کند

فوری از نای وزیر آید نوای راضیم

[...]

فرخی یزدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۳۰
sunny dark_mode