سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۱

بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار.

شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجرهٔ خویش در‌آورد.

همه شب نیارمید از سخن‌های پریشان گفتن که: فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قبالهٔ فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین.

گاه گفتی: خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است.

باز گفتی: نه! که دریای مغرب مشوَّش است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است. اگر آن کرده شود بقیتِ عمرِ خویش به گوشه بنشینم.

گفتم: آن کدام سفر است؟

گفت: گوگردِ پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسهٔ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولادِ هندی به حلب و آبگینهٔ حلبی به یمن و بردِ یمانی به پارس و زآن‌پس ترکِ تجارت کنم و به دکّانی بنشینم.

انصاف از این ماخولیا چندان فرو‌گفت که بیش طاقتِ گفتنش نماند!

گفت: ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آن‌ها که دیده‌ای و شنیده.

گفتم:

آن شنیدستی که در اقصای غور

بارسالاری بیفتاد از ستور

گفت چشمِ تنگِ دنیادوست را

یا قناعت پر کند یا خاکِ گور