مملکتش رخت به صحرا نهاد

تخت بر این تختهٔ مینا نهاد

آفتاب رای صاحب تخت بر جوزا نهاد

افسر پیروز بختش روی بر بالا نهاد

در دریای خداوندی ابو نصر احمد آنک

موکب بخت ابد بر منکب جوزا نهاد

آن خداوندی که بر حق پایه اقبال او

[...]

عشق شوری در نهاد ما نهاد

جان ما در بوتهٔ سودا نهاد

گفتگویی در زبان ما فکند

جستجویی در درون ما نهاد

داستان دلبران آغاز کرد

[...]

عشق شوقی در نهاد ما نهاد

جان ما را در کف غوغا نهاد

فتنه‌ای انگیخت، شوری درفکند

در سرا و شهر ما چون پا نهاد

جای خالی یافت از غوغا و شور

[...]

زاهد ما دوش باز در ره بت پا نهاد

دین قلندر گرفت، خانه یغما نهاد

دل که به تسبیح داشت در خم زنار بست

سر که به محراب بود پیش چلیپا نهاد

گفت صنم، «زان ماست، هر که همه تر کند»

[...]

عنان برزده سر به صحرا نهاد

سرشکش روان رو به دریا نهاد

عاشقی کو سر به پای ما نهاد

روی خود در جنت المأوا نهاد

از سر دنیی و عقبی درگذشت

هر که پا با ما درین دریا نهاد

بر در میخانه هر کو بار یافت

[...]

دست قدرت بر عذارت خال مشکین تا نهاد

جان فتاد از غم بر آتش، دل بر آن سودا نهاد

تا که ترک سر نگویی، دعوی عشقش مگو

زان که با سودای سر، در عشق نتوان پا نهاد

دل ز زلفش برگرفتم تا نهم جای دگر

[...]

روی با ابسال در صحرا نهاد

در فضای جانفشانی پا نهاد

پس از عهد بر پشت او پا نهاد

در اول قدم پا بر اقصی نهاد

مشاطه تا به روی تو زلف دوتا نهاد

بس مرغ دل که پای به دام بلا نهاد

بی چون اگر گناه شمارد نگاه را

پس در رخ تو این همه خوبی چرا نهاد

نوشینی لبت ز ظلمت خط گشت آشکار

[...]

عشق شوری در نهاد ما نهاد

جان ما در بوتهٔ سودا نهاد

گفتگویی در زبانِ ما فکند

جستجویی در درون ما نهاد

دمبدم در هر لباسی رخ نمود

[...]

عشق شوری در نهاد ما نهاد

جان ما در بوتهٔ سودا نهاد