گنجور

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱

 

مفشان سر زلف خویش سرمست

دستی بر نه که رفتم از دست

دریاب مرا که طاقتم نیست

انصاف بده که جای آن هست

تا نرگس مست تو بدیدم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲

 

عزم آن دارم که امشب نیم مست

پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر برنهم

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم رهنمای

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸

 

وشاقی اعجمی با دشنه در دست

به خون آلوده دست و زلف چون شست

کمر بسته کله کژ برنهاده

گره بر ابرو و پر خشم و سرمست

درآمد در میان خرقه‌پوشان

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹

 

نیم شبی سیم برم نیم مست

نعره‌زنان آمد و در در نشست

هوش بشد از دل من کاو رسید

جوش بخاست از جگرم کاو نشست

جام می آورد مرا پیش و گفت

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴

 

در دلم تا برق عشق او بجست

رونق بازار زهد من شکست

چون مرا می‌دید دل برخاسته

دل ز من بربود و درجانم نشست

خنجر خون‌ریز او خونم بریخت

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶

 

خراباتی است پر رندان سرمست

ز سر مستی همه نه نیست و نه هست

فرو رفته همه در آب تاریک

برآورده همه در کافری دست

همه فارغ ز امروز و ز فردا

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷

 

شادی به روزگار شناسندگان مست

جانها فدای مرتبهٔ نیستان هست

از ناز برکشیده کله گوشهٔ بلی

در گوش کرده حلقه معشوقهٔ الست

گاهی ز فخر تاج سر عالمی بلند

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » المقالة الثانی عشر

 

پسر گفتش اگر جاهم حرامست

بگو تا جامِ جم باری کدامست

که گر وجدانِ جام جم عزیزست

ندانم جامِ جم باری چه چیزست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۲۵

 

در معرفت تو دم زدن نقصان است

زیراکه ترا هم به تو بتوان دانست

خورشید که روشن است بینائی او

در ذات تو چون صبحدمش تاوان است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷۴

 

ای عقل شده در صفت ذات تو پست

از حد بگذشت این همه تقصیر که هست

چبود چو به دست تست کز روی کرم

مشتی سرو پا برهنه را گیری دست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۴۰

 

هر چیز که آن ز نیستی در پیوست

هستند همه از می این واقعه مست

یک ذرّه اگر ز پرده بیرون آید

شهرآرایی کنند هر ذرّه که هست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است » شمارهٔ ۱۶

 

این قالب اگر بلند دیدی ور پست

مغرور مشو به پیش این خفته و مست

برخیز بمردی، که درین جای نشست

خوابیست که مینمایدت هرچه که هست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است » شمارهٔ ۴۳

 

عمری به فنا بر دلم آوردم دست

تا دل ز فنا به زاری زار نشست

از هیچ نترسم جز از آن کاین دل پست

با خاک شود چنانکه پندارد هست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا » شمارهٔ ۳

 

تا هستی تو نصیب میخواهد جست

دل روی به خونِ دیده میخواهد شست

تا یک سرِ موی از تو میخواهد ماند

زان یک سرِ موی، کوه میخواهد رست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا » شمارهٔ ۵۰

 

تا شد دلم از بوی می عشق تو مست

هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست

امروز منم هر نفسی دست به دست

از هست به نیست رفته از نیست به هست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳

 

آن نقطه که کیمیای دولت آن است

بگذر ز جهان که بیخ آن در جان است

خواهی که تو آن پرده بدانی به یقین

اول بیقین بدان که نتوان دانست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۹

 

تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست

هر اصل که در علم نهی نیست درست

ای بس که دلم دست به خونابه بشست

در حسرت نایافت و نیافت آنچه بجست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و یكم: در كار با حق گذاشتن و همه از او دیدن » شمارهٔ ۳

 

پیوسته دلم به جانت میخواهد جُست

دست از توبه خون دیده میخواهد شست

چندان که به خود، قدم زنم در ره تو

در هر قدمم حجاب میخواهد رست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۲۸

 

آن مرغ که بود از می معنی مست

پرّید و دل اندر کرم مولی بست

گیرم که نداد دولت عقبی دست

آخر ز خیال رهزن دنیی رست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۶۳

 

امروز منم نشسته نه نیست نه هست

در پردهٔ نیستْ هست شوریده و مست

چه چاره کنم چو شیشه افتاد و شکست

هم دست ز کار رفت و هم کار از دست

عطار
 
 
۱
۲
۳
۵۸
sunny dark_mode