گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۰

 

عمرم همه در آرزوی روی تو بگذشت

و آشفتگی حال من از موی تو بگذشت

افسوس بر آن نیست که بگذشت مرا عمر

افسوس بر آن است که بی روی تو بگذشت

خون شد دلم از حسرت و از دیده بپالود

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۱

 

دوش در سودای او بر من به بیداری گذشت

روز روشن گشت و بر من چون شب تاری گذشت

از حساب زندگانی کی برد عمری که آن

گاه در جان کندن و گاهی به بیماری گذشت

بر رخ چون زعفرانم اشک گلناری چکد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۲

 

جان ما دوری ز خاک کوی جانان برنتافت

کوی جانان از لطافت زحمت جان بر نتافت

شعله ای زد شمع رویش هر دو عالم محو شد

ذره بی تاب تاب مهر تابان برنتافت

گفتمش جان است آن لب گشت چون از نازکی

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۳

 

آن سرو گل اندام که در زیر قبا رفت

باماش عتابی ست ندانم چه خطا رفت

آه از من بیدل که دل سوخته من

عمری ست که گم گشت و ندانم که کجا رفت

بر باد شد آن جان هوایی که مرا بود

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۴

 

شوق توام باز گریبان گرفت

اشک دوان آمد و دامان گرفت

سهل بود ترک دو عالم، ولی

ترک رخ و زلف تو نتوان گرفت

جان منی، بی تو نفس چون زنم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۵

 

رفت عمر و غم عشقش ز دل ریش نرفت

هیچ کاری به مراد دلم از پیش نرفت

آمد و زنده شدم رفت و بر آمد نفسم

نفسی بیش نیامد نفسی بیش نرفت

گر بنالم، من دلسوخته عیبم مکنید

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۶

 

هر شب از هجر تو تا روز نمی یارم خفت

با کسی واقعه خویش نمی یارم گفت

زیر پهلوی هر آن کس که پُر از خار بود

همه شب هیچ شکی نیست که نتواند خفت

هر یک از تار مژه قطره آبی دارد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۷

 

راز غم دوستان به کس نتوان گفت

هرچه ببینند باز پس نتوان گفت

ولوله شوق را هوا نتوان خواند

غلغله عشق را هوس نتوان گفت

در دل ما عقل و عشق راست نیاید

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۸

 

ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت

گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت

شهری ست پر از فتنه و راهی ست پرآشوب

نه روی سفر کردن و نه رای اقامت

رفتی و مپندار که دست از تو بدارم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۹

 

دست ما کی رسد به بالایت

خیز تا سر نهیم بر پایت

بعد ازین تا که زندگی باشد

سر ما و آستان سودایت

ور نیابیم کام دل از تو

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۰

 

از دوست به دشمن نتوان کرد شکایت

کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت

ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد

شکر است که ما از تو نداریم شکایت

بی جرم بسی جور و عتاب از تو کشیدیم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۱

 

بویی ز سر زلف به عالم نفرستاد

کاندر پی او قافله غم نفرستاد

تا طرّه او روز جهان را به شب آورد

مهتاب رخش نور به عالم نفرستاد

فریاد من از دست طبیب است که دانست

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۲

 

چون مرا بر رخ خوبت نظر افتاد

آتش عشق توام در جگر افتاد

پای چون در ره عشق تو نهادم

در سرِ من هوس ترک سر افتاد

جان ز من خواسته ای بر تو فشانم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۳

 

چه فتنه ای ست که ناگاه در جهان افتاد

چه آتشی ست که اندر نهاد جان افتاد

دل از میان غمت بر کنار بود ولیک

به آرزوی کنار تو در میان افتاد

گل از خجالت رخسار تو برآمد سرخ

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۴

 

در میان چشم و دل خون اوفتاد

راز ما از پرده بیرون اوفتاد

چشم مستت دلربایی پیشه کرد

فتنه ای در ربع مسکون اوفتاد

پرتوی زد عکس رویت بر فلک

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۵

 

گل رنگ نگار ما ندارد

بوی خوش یار ما ندارد

ماییم و دیار بی نشانی

کس میل دیار ما ندارد

ما کار به کار کس نداریم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۶

 

تا کی اندر طلبت دل به جهان در گردد

بی سرو پا شده چون حلقه به هر در گردد

شمع سان جان من از هجر لب شیرینت

چون بگرید ز سر سوز منوّر گردد

مهر روی تو در آیینه دل هست چنانک

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۷

 

دل نیست که در کوی تو در خاک نگردد

جان نیست که از دست غمت چاک نگردد

ز آیینه رخسار به یک سوفکن آن زلف

نوری ندهد آینه تا پاک نگردد

از جان نرود نقش تو تا چرخ نشوید

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۸

 

از آن سنبل که بر گلنار دارد

گل طبع مرا پر خار دارد

ندارد گوییا قطعاً سَرِ ما

سر زلفش که سر بسیار دارد

خط سبزش به گرد لب چو طوطی ست

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۹

 

شوریده دل ما سر بهبود ندارد

سرگشته ما راه به مقصود ندارد

از سوز من سوخته کس را خبری نیست

آری چه کنم؟ آتش ما دود ندارد

ای دوست به بیهوده دل دوست میازار

[...]

جلال عضد
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۲۱
sunny dark_mode