گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۹

 

میزان عدالت بودی دی زلف سمن سایی

دیدیم قیامت را دیروز ز بالایی

چون خسته شود خاطر بوسم لب معشوقی

چون درد سرم آید سایم به کف پایی

سنگ ره وصلش را چون سرمه بسی سودم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۰

 

ز خویش برده مرا چشم باده پیمایی

نگاه بر طرفی رفته و دلم جایی

چسان به کار دگر رو کنم که کس نشنید

به دست دور زمان غیر جام و مینایی

همین نه جور و جفا کار دلبری است و بس

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۱

 

در حریم دل من شمع شب افروز تویی

چمن و باغ بهار من و نوروز تویی

چاک زد سینه ام ابرو چو به مژگان گفتم

ای سیه تاب مگر ناوک دلدوز تویی

کیست دایم که به آن گوش سخن می گوید

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۲

 

واقف از زاده و نزاده تویی

«عالم الغیب و الشهاده» تویی

عاشقان را تو می کنی سرمست

طرب افزای جام باده تویی

شهسواران به قوت تو سوار

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۳

 

دل برده است چشم قتال جنگجویی

خورشیدوضع و مهرو چون باده تندخویی

منع مدام زاهد دارد دوام تلخی

یا حرف تلخ بهتر یا می در این چه گویی؟

رمزی است نشئهٔ می، پندم به گوش خود گیر

[...]

سعیدا
 
 
۱
۲۸
۲۹
۳۰
sunny dark_mode