جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱
بیشتر سرگشتگی زین چرخ پرفن میکشد
هرکه چون گرداب پای خود به دامن میکشد
در تمنای تماشای تو چشم داغ دل
از شکاف سینه همچون شمع گردن میکشد
سرفرازان جهان را از رعونت چاره نیست
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲
شب که در صحن چمن آن مست مل خوابیده بود
در ته یک پیرهن با بوی گل خوابیده بود
هر که با قد دو تا دست از سیه کاری نداشت
آه از غفلت که بر بالای پل خوابیده بود
پست بود آوازهٔ گردون ز شور ناله ام
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳
دل وارسته را پروای سیم و زر نمیباشد
چو رنگ از رخ پرد محتاج بال و پر نمیباشد
غزالان سر به صحرا دادهٔ رشکند در دورش
ز هم چشمی بلایی در جهان بدتر نمیباشد
نباشد طبع عالیفطرتان را احتیاج می
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۴
شکوه عشق به پا سقف آسمان دارد
به سرو آه من این قمری آشیان دارد
تنی چو شمع بود در حساب سوختگان
که مهر داغ به طومار استخوان دارد
توان به حسن ادب پاس آشنایی داشت
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵
چو شوخ چشمی خود را ز روی آینه دید
از آن فرنگ حیا لاله لاله رنگ چید
میان چاه زنخدان او نشان یابد
کسیکه پای دلش در ره هوس لغزید
اسیر زلف و رخ و خال و خط به مدرس عشق
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶
شور آمد آمد صد مدعا گردد بلند
در دل شب چون زلب نام خدا گردد بلند
قمری مستی ست پنداری به پرواز آمده
چون کف خاکستر ما بر هوا گردد بلند
صفحهٔ تصویر سازد پرده های گوش را
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷
توصیف تو از بشر نیاید
در کسوت گفت در نیاید
بی معنی عشق همچو تصویر
از عالم رنگ برنیاید
معنی حقیقت از بزرگی
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸
جگر در تشنگی جانبخشیی کز آب میبیند
دل افسردهٔ ما از شراب ناب میبیند
ز بس در گرم سیر آرزو لب تشنهٔ وصل است
دلم شد آب و خود را همچنان بیتاب میبیند
کسی کو لعل آن لب را به برگ گل دهد نسبت
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹
نجابت هر که با دولت چو خورشید برین دارد
اگر بر آسمان رفته است چشمی بر زمین دارد
زسودای تو بر لب هر که آه آتشین دارد
به رنگ شمع محفل گریه ها در آستین دارد
مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰
چو دست جرأتش طرح شکار شیر میریزد
گداز اشک خون ز دیدهٔ نخچیر میریزد
چنان گرد کدورت دور ازو در سینه جا دارد
که آهم بر زمین سنگینتر از زنجیر میریزد
به خاک از بس خیال صورتش با خویشتن بردم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۱
لبت از خود شراب می طلبد
دلم از خود کباب می طلبد
از می لاله گون لبی ترکن
باغ حسن تو آب می طلبد
هر که از شوخی تو آگاه است
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲
چون مصور صورت آن جان جانان میکشد
دست از صورت نگاری میکشد جان میکشد
قید تن جان مجرد بهر جانان میکشد
یوسف ما را محبت سوی زندان میکشد
این قدر دانسته چشم التفات از ما مپوش
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳
بس که از حیرت به جا در اول رفتار ماند
می توان رنگ از رخم چون گرد از دامن فشاند
ساقی امشب کوتهی در دادن پیمانه کرد
ورنه از خود رفتنم آخر به جایی می رساند
بسکه لعل آبدار او لطیف آید به چشم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴
کسیکه رفتن ازین نشئه در نظر دارد
به قدر طول سفر زاد راه بردارد
فریب خوردهٔ دولت قرین آفتهاست
زموج آب گهر کشتیش خطر دارد
کسیکه آن مژه گردیده تکیه گاه دلش
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵
خون جگر زهر بن مو بی تو سر شود
هر موی بر تنم زغمت نیشتر شود
بویش نشان زگرد رهی می دهد مرا
ترسم ز سیر گل غم دل بیشتر شود
در باغ رنگ گل چو دل غنچه بشکند
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶
مشو دل تنگ چون از عارضش خط سر برون آرد
که این آیینه حسن دیگر از جوهر برون آرد
به شوق آن گل رخسار از بلبل عجب نبود
به رنگ غنچه گر در بیضه بال و پر برون آرد
اگر اشکی فرو ریزم ز مژگان خون می ریزد
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۷
مهر را آن حسن سرکش گرم بیتابی کند
خون به دل یاقوت را آن لعل عنابی کند
آنقدر بر خویش می پیچم به یاد طره ای
کز دلم تا دیده صد جا اشک گردابی کند
تا بگیرد ارتفاع کوکب حسن ترا
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸
عبث دل از غم آن شوخ کافرکیش میپیچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش میپیچد
نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش
ندانم این قدر چون بر من درویش میپیچد
نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹
با رقیبان مکن الفت به محبت سوگند
منگر جانب اغیار به الفت سوگند
مستم و جور و جفا با دل ازین بیش مکن
به ترحم به مدارا به مروت سوگند
ایکه چون ابر بود شهره به تر دامانی
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۰
چنان ز نکهت زلفش هوا معطر شد
که از نفس رگ جانم فتیله عنبر شد
مراد مرد ترقی است در مراتب عشق
اگر نه به شد داغ دل تو بهتر شد
بتی که نرگس مستش بلای جان و دل است
[...]