گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

هر شب نماز شام بود شادیم تمام

کاید رسول دوست هلا نزد ما خرام

خورشید هر کسی که شب آید فرو رود

خورشید ما برآید هر شب نماز شام

روز فراق رفت و برآمد شب وصال

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته‌ام

وز نشاط عشق خوبان توبه‌ها بشکسته‌ام

خسته او را که او از غمزه تیر انداخته‌ست

من دل و جان را به تیر غمزهٔ او خسته‌ام

هر کجا شوریده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

دلبرا تا نامهٔ عزل از وصالت خوانده‌ام

ای بسا خون دلا کز دیده بر رخ رانده‌ام

بر نشان هرگز ندیدم بر دل بی رحم تو

گرچه هر تیری که اندر جعبه بد بفشانده‌ام

ظن مبر جانا که من برگشته‌ام از عاشقی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده‌ام

ورچه آزادم ترا تا زنده‌ام من بنده‌ام

مهر تو با جان من پیوسته گشت اندر ازل

نیست روی رستگاری زو مرا تا زنده‌ام

از هوای هر که جز تو جان و دل بزدوده‌ام

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

صنما تا بزیم بندهٔ دیدار توام

بتن و جان و دل دیده خریدار توام

تو مه و سال کمر بسته به آزار منی

من شب و روز جگر خسته ز آزار توام

گرچه از جور تو سیر آمده‌ام تا بزیم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

بستهٔ یار قلندر مانده‌ام

زان دو چشمش مست و کافر مانده‌ام

تا همه رویست یارم همچو گل

من همه دیده چو عبهر مانده‌ام

بر دم مار آمدم ناگاه پای

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

تا بر آن روی چو ماه آموختم

عالمی بر خویشتن بفروختم

پاره کرده پردهٔ صبر و صلاح

دیدهٔ عقل و بصر بردوختم

رایت عشق از فلک بفراختم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

از همت عشق بافتوحم

پا بستهٔ عشق بلفتوحم

بربود ز بوی زلف عقلم

بفزود ز آب روی روحم

از موی سیاه اوست شامم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم

به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم

چو در دست صلاح و خیر جز بادی نمی‌دیدم

همه خیر و صلاح خود به باد عشق در دادم

کجا اصلی بود کاری که من سازم به قرایی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

تا من به تو ای بت اقتدی کردم

بر خویش به بی دلی ندی کردم

از بهر دو چشم پر ز سحر تو

دین و دل خویش را فدی کردم

آن وقت بیا که من ز مستوری

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

دستی که به عهد دوست دادیم

از بند نفاق برگشادیم

زان زهد تکلفی برستیم

در دام تعلق اوفتادیم

از پیش سجاده بر گرفتیم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

ما عاشق همت بلندیم

دل در خود و در جهان چه بندیم

آن به که یکی قلندری وار

می‌گیریم ار چه دانشمندیم

از بهر پسر به سر بیاییم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

خیز تا ما یک قدم بر فرق این عالم زنیم

وین تن مجروح را از مفلسی مرهم زنیم

تیغ هجران از کف اخلاص بر حکم یقین

در گذار مهرهٔ اصل بنی آدم زنیم

جمله اسباب هوا را برکشیم از تن سلب

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

خیز تا بر یاد عشق خوبرویان می زنیم

پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم

از نوای نالهٔ نی گوشها را پر کنیم

وز فروغ آتش می چهره‌ها را خوی زنیم

چون درین مجلس به یاد نی برآید کارها

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

پسرا خیز تا صبوح کنیم

راح را همنشین روح کنیم

مفلسانیم یک زمان بگذار

از شرابی دو تا فتوح کنیم

باده نوشیم بی ریا از آنک

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

خیز تا در صف عقل و عافیت جولان کنیم

نفس کلی را بدل بر نقشِ شادِروان کنیم

دشنهٔ تحقیق برداریم ابراهیم وار

گوسفند نفس شهوانی بدو قربان کنیم

گر برآرد سر چو فرعون اندرین ره شهوتی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

گفتم از عشقش مگر بگریختم

خود به دام آمد کنون آویختم

گفتم از دل شور بنشانم مگر

شور ننشاندم که شور انگیختم

بند من در عشق آن بت سخت بود

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم

که من دل را دگرباره به دام عشق بربستم

مرا فصل بهار نو به روی آورد کار نو

دلم بربود یار نو بشد کار من از دستم

اگر چه دل به نادانی به او دادم به آسانی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

من نصیب خویش دوش از عمر خود برداشتم

کز سمن بالین و از شمشاد بستر داشتم

داشتم در بر نگاری را که از دیدار او

پایهٔ تخت خود از خورشید برتر داشتم

نرگس و شمشاد و سوسن مشک و سیم و ماه و گل

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

 

ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم

تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم

اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم

گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم

ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا

[...]

سنایی
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۹۱
sunny dark_mode