گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱

 

هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲

 

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد

بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور

حور فردا که چنین روی بهشتی بیند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۳

 

پروانه نمی‌شکیبد از دور

ور قصد کند بسوزدش نور

هر کس به تعلقی گرفتار

صاحب نظران به عشق منظور

آن روز که روز حشر باشد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴

 

آن کیست که می‌رود به نخجیر

پای دل دوستان به زنجیر

همشیره جادوان بابل

همسایه لعبتان کشمیر

این است بهشت اگر شنیدی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵

 

از همه باشد به حقیقت گزیر

وز تو نباشد که نداری نظیر

مشرب شیرین نبود بی زحام

دعوت منعم نبود بی فقیر

آن عرق است از بدنت یا گلاب

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶

 

ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر

از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر

تا تو مصور شدی در دل یکتای من

جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر

عیب کنندم که چند در پی خوبان روی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷

 

دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر

کز دست می‌رود سرم ای دوست دست گیر

شرط است دستگیری درمندگان و من

هر روز ناتوان ترم ای دوست دست گیر

پایاب نیست بحر غمت را و من غریق

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸

 

فتنه‌ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر

قامت است آن یا قیامت عنبر است آن یا عبیر

گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای

شخصم از پای اندر آمد دستگیرا دست گیر

گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹

 

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشاده‌ست ولیکن بسته‌ست

از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰

 

ای به خلق از جهانیان ممتاز

چشم خلقی به روی خوب تو باز

لازم است آن که دارد این همه لطف

که تحمل کنندش این همه ناز

ای به عشق درخت بالایت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱

 

متقلب درون جامه ناز

چه خبر دارد از شبان دراز

عاقل انجام عشق می‌بیند

تا هم اول نمی‌کند آغاز

جهد کردم که دل به کس ندهم

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲

 

بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز

بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز

رخی کز او متصور نمی‌شود آرام

چرا نمودی و دیگر نمی‌نمایی باز

در دو لختی چشمان شوخ دلبندت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳

 

برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز

چو آتش در درخت افکند گلنار

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴

 

مبارک‌تر شب و خرم‌ترین روز

به استقبالم آمد بخت پیروز

دهل‌زن گو دو نوبت زن بشارت

که دوشم قدر بود، امروز نوروز

مه است این یا ملک یا آدمی‌زاد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵

 

پیوند روح می‌کند این باد مشک بیز

هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز

شاهد بخوان و شمع بیفروز و می بنه

عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز

ور دوست دست می‌دهدت هیچ گو مباش

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶

 

ساقی سیمتن چه خسبی خیز

آب شادی بر آتش غم ریز

بوسه‌ای بر کنار ساغر نه

پس بگردان شراب شهدآمیز

کابر آذار و باد نوروزی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷

 

بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس

ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس

گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان

هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس

محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸

 

امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس

عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

پستان یار در خم گیسوی تابدار

چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس

یک شب که دوست فتنه خفته‌ست زینهار

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹

 

هر که بی دوست می‌برد خوابش

همچنان صبر هست و پایابش

خواب از آن چشم چشم نتوان داشت

که ز سر برگذشت سیلابش

نه به خود می‌رود گرفته عشق

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰

 

یاری به دست کن که به امید راحتش

واجب کند که صبر کنی بر جراحتش

ما را که ره دهد به سراپرده وصال

ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش

باران چون ستاره‌ام از دیدگان بریخت

[...]

سعدی
 
 
۱
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۱۱۳
sunny dark_mode