گنجور

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

دل ز غم تا کی کند فریاد، خاموشی خوش است

ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است

غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند

عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است

میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

دیوانه یارم من و با کس نظرم نیست

مشغول خودم وز همه عالم خبرم نیست

من مست دل آشفته ام ای همدم مشفق

خارم مکش از پای پروای سرم نیست

زخمی بود از عشق بهرمو که مرا هست

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

سرومن، صد خارم از دست تو در پا رفته است

دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است

بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر

بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است

هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

هرکه عاشق شد چو شمع آزاده از دل‌مردگی است

زندگی دلگرمی عشق است و مرگ افسردگی است

من به آزارت خوشم چون مرهم دیدار هست

خوشدل از یک دیدنم گر صدهزار آزردگی است

گر ز پیری سبزه پژمرده‌ام عیبم مکن

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

گیرم که دل از یاد تو خرسند توان داشت

بی جان تن فرسوده نگه چند توان داشت

خود گوی که این طوطی دلسوخته تا چند

در حسرت آن لعل شکر خند توان داشت

با اینهمه تلخی نتوان ساخت که آخر

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

بازم از چشم آنسوار سرکش خونخوار رفت

شد عنان از دست و دست از کار و کار از چاره رفت

اندک اندک میشد از دل درد او بیرون به اشگ

چاک کردم سینه تا دردم ز دل یکپاره رفت

من تنها از پی دل میروم در راه عشق

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

جانم در آتش از ستم ماهپاره ایست

دل غرق خون و دیده خراب نظاره ایست

رحمی نکرد صورت شیرین به کوهکن

بیرحم آدمی نبود سنگ پاره ایست

در کوی عشق نام اجل کس نمی برد

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

چشم مست گر کشد هر گوشه خلقی در غم است

گوشه‌گیر آن را چه غم گر کار عالم در هم است

در وفاداری رخ زرد مرا بشناس تو

زان که اکسیر وفا بسیار در عالم کم است

کی ز تنهایی به تنگ آیم من مجنون‌صفت

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

گذشت در هوست عمر و یک نفس باقی است

هنوز تا نفسی هست این هوس باقی است

بهار عمر خزان گشت و گل برفت از باغ

هنوز مرغ مرا ناله در قفس باقی است

بسوخت با تو شکر لب رقیب روسیهم

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

رقیب مانع دیدار یار من شده است

عجب ستاره نحسی دچار من شده است

برزوگار که این فتنه بود کز خط تو

بلای جان من و روزگار من شده است

بخون دیده و دل لعبتی که پروردم

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

حسن تو گرچه با همه کس در تجلی است

با دیگران به صورت و باما بمعنی است

خاک ره از فروغ تو ای آفتاب حسن

هر ذره را به چشمه خورشید دعوی است

عیسی دهد بمرده ز گفتار جان ولی

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

با خوش نفسی می خور اگر ماهوشی نیست

آواز خوشی باری اگر حسن خوشی نیست

گر روسیه از حسن تو گشتیم هم از ماست

در آینه صورتگر چین و حبشی نیست

زاد منشین در صف میخانه که اینجا

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

نرگس رعنا اگر چشم و چراغ گلشن است

لاله یی کز خون دل دارد نشان چشم من است

حاجت گفتن ندارد حال من ای شمع حسن

قصه جانسوزی پروانه حرفی روشن است

دست چون در خون من دارد! اگر با دیگری

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

جهان جوان ز بهار و خزان پیری ماست

کنون بساغر می وقت دستگیری ماست

تو مست عیش و فقیران غبار غم دارند

ترا چه غم ز غبار غم و فقیری ماست

وصال چشمه خورشید سایه تابش نیست

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

بکوی عشق که طوفان نوح از آن وادی است

هزار ساله غم از بهر یک نفس شادی است

غلام همت آنم که بنده عشق است

که سرو با همه همت غلام آزادی است

حکایتی که صبا میکند ز وعده وصل

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

از لطف اگرچه با سگ خویشت عجب خوش است

من کیستم که با تو نشینم ادب خوش است

گر کعبه وصال تو نتوان بسعی یافت

ننشینم از طلب که درین ره طلب خوش است

گر بر تو خوش بود غم و اندوه عاشقی

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

شمع رخسار بتان خانه ز بنیاد بسوخت

هرکه را چشم برین طایفه افتاد بسوخت

شرر تیشه فرهاد دلیلست بر آن

که دل سنگ هم از حسرت فرهاد بسوخت

مرد عشق آن زن هندوست که در کیش وفا

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

وادی مجنون و شان، عالم آزادی است

از همه غم رسته است هر که درین وادی است

مرد ره عشق را از غم و شادی چه فکر

مرد نیی گر ترا فکر غم و شادی است

بامی همچون چراغ ظلمت غم باک نیست

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

بسکه هرجا صفت خون دل آشامی ماست

در همه معرکه‌ای قصه بد نامی ماست

جام می زهر شود در دل ما بی لب تو

زهر خوردن به از این جام می آشامی ماست

ما که افروخته ایم آتش دل شمع صفت

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

 

تا گوشه چشمی بمن آن سیم تن انداخت

خوبان جهان را همه از چشم من انداخت

آن نرگس مستانه چو بر گل نظر افکند

خون در جگر لاله خونین کفن انداخت

آزاده برآمد ز غم باد خزان سرو

[...]

اهلی شیرازی
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵۰
sunny dark_mode